غزل مناجاتی با خداوند کریم
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام عـیـنِ خـودِ عـذاب شـده بـیقـراریام لبتـشـنهتر ز بوتۀ خشکـیده در کویر چـشـم انـتـظـار بـارش ابـر بـهـاریام در شأن کـبریـایی تو نیست ای لطیف راضی شوی که خلق ببینند خواریام تو مـهـربـانتـریـنی و والاتـر از همه بگذر ز من! به حقِّ همین اشکِ جاریام آنی مـرا رهـا کـنـی از دست رفـتـهام محبوب من! به دست چه کس میسپاریام؟ با آنکه در گـناه و بدی غوطهور شدم من حاضرم قسم بخورم دوست داریام ای یارِ آنکه جز تو ندارد رفیق و یار میخـواهم از تو با همۀ شرمـساریام لا یـمکـن الـفـرار... مبادا خـدای من! یک آن مرا به حال خودم واگـذاریام |